کد مطلب:225629 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:235

مرد طلبکار
جناب غفاری (ره) روایت می كند: مردی از دودمان جناب ابورافع (علیه الرحمه) آزاد كرده ی رسول خدا صلی الله علیه و آله، مشهور به فلان بود. وی مبلغی پول از من طلب داشت. مكرر به من سر می زد، و اصرار داشت كه هر چه زودتر طلب او را بپردازم؛ در حالی كه من پولی برای ادای قرضم نداشتم. همچنین می دانستم آن شخصی كه طلبكار من است، همیشه خدمت امام رضا علیه السلام هم می رسد، و از دوستان آن حضرت می باشد. روزی كه دیگر عرصه بر من تنگ آمده بود، تصمیم گرفتم كه خدمت آن حضرت برسم، و از امام علیه السلام بخواهم كه به او سفارش كند، تا مدتی را جهت پرداخت قرضش صبر كرده و به من مهلت بدهد.

به هر حال، نماز صبح را در مسجد حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله خواندم، سپس به طرف محضر



[ صفحه 54]



مبارك حضرت رضا علیه السلام، كه در آن وقت در یك فرسخی مدینه، یعنی در عریض بود، حركت كردم. همین كه نزدیك در خانه ی ایشان رسیدم، دیدم آن بزرگوار سوار بر مركب خویش، در حالی كه پیراهن و ردایی پوشیده اند، قصد رفتن به جایی را دارند. همین كه چشم مباركش به من افتاد، شرمنده شدم، و نتوانستم حاجتم را بگویم. آن گاه آن بزگوار ایستادند، نگاه مباركشان را به من دوختند، و سلامم را پاسخ فرمودند. من با توجه به اینكه ماه مبارك رمضان بود و روزه دار بودم، خطاب به آن حضرت عرض كردم: «مولا و آقای من! فلان دوست شما، مبلغی از من طلب دارد. به خدا قسم! مرا رسوا كرده است. من مالی ندارم كه طلب او را بپردازم.» غفاری می گوید: من پیش خود فكر كردم كه حضرت امام رضا علیه السلام به فلانی امر می فرماید. تا فعلا طلب خود را از من مطالبه نكند. بنابراین، دیگر چیزی عرض نكردم، و اسمی هم از مبلغ پول نبردم. حضرت رضا علیه السلام كه عازم جایی بودند، به من فرمودند: «بنشین، تا من برگردم!» طبق دستور امام علیه السلام، در آنجا ماندم، تا مغرب شد، و نماز مغرب را خواندم. چون روزه بودم، سینه ام تنگ شد. می خواستم جهت افطار به خانه ام برگردم، كه ناگهان! دیدم آقا تشریف فرما شدند، در حالی كه عده یی از مردم در اطرافش حلقه زده اند و درخواست كمك از آن بزرگوار می كردند، آن حضرت به همه آنها كمك كرد، تا اینكه وارد خانه شدند. پس از اندكی بیرون آمدند، و مرا طلبیدند.

من برخاستم، و با آن حضرت وارد خانه شدم، آقا نشستند، من نیز در كنار ایشان نشستم. من از ابن مسیب - رییس مدینه - سخن به میان آوردم. وقتی سخنم تمام شد، آقا به من فرمودند: «به گمانم هنوز افطار نكرده ای؟» عرض كردم: «آری! مولا! من افطار نكرده ام.» حضرت غذایی طلبید، و جلو من گذاشت. سپس به غلامش دستور داد كه با من غذا بخورد، و مرا همراهی كند. من به همراه آن غلام، از غذای متبرك سفره ی مبارك آن حضرت علیه السلام تناول نمودیم. آن گاه آقا به من فرمودند: «تشك را بلند كن، و آنچه در زیر آن است، برای خود بردار!» تشك را بلند كردم، و دینارها را دیدم. آنها را برداشتم، و در جیب آستین خود گذاردم. سپس قصد رفتن به منزل كردم. آقا به چهار نفر از غلامان خود دستور دادند كه همراه من باشند، تا مرا به خانه ام برسانند. من به حضرت عرض



[ صفحه 55]



كردم: «مولا و سرور من! فدایت گردم! قراولان امیر مدینه - ابن مسیب - در راه هستند. دوست ندارم كه مرا با غلامان شما ببینند.» حضرت فرمودند: «راست گفتی خدا تو را هدایت كند!» آن گاه به غلامان فرمودند، تا هر جا من خواستم، همراهم بیایند؛ و هر كجا من خواستم، آنها برگردند. بنابراین من با غلامان به راه افتادم. پس از طی مسیری، وقتی احساس امنیت و آرامش كردم، به آنان گفتم كه برگردند؛ سپس به خانه ام رفتم. همان ساعت، چراغی طلبیدم، و به دینارها نگاه كردم: چهل و پنج دینار بود؛ در حالی كه آن مرد بیست و هشت دینار از من طلب داشت. در میان آنها، دیناری بود، كه درخشش بیشتری داشت. توجه ام را به خود جلب كرد. آن را برداشتم، و نزدیك نور بردم. دیدم روی آن با خط روشن نوشته شده است: آن مرد، بیست و هشت دینار از تو طلب دارد؛ بقیه ی دینارها مال خودت باشد. غفاری می گوید: سوگند به خدا! من نه تنها به آن امام عزیز نگفتم كه آن مرد چقدر از من طلب دارد، بلكه خودم هم فراموش كرده بودم كه او دقیقا چه قدر از من طلب دارد. در حالی كه از این معجزه ی حضرت، شگفت زده شده بودم، سر به سجده ی شكر گزاردم، و از الطاف خدای منان نسبت به این بنده ی حقیرش سپاسگزاری نمودم [1] .



ماییم در حریم تو، سرگشته ذره وار

ای آفتاب خیره زنور جمال!



فرزند مصطفایی و دلبند مرتضی

كامل شد از ازل، همه فخر و كمال تو [2] .





[ صفحه 56]




[1] علامه حلي (ره)، زندگي دوازده امام (ع)، ص 210.

[2] مرحوم ناظرزاده كرماني (ره).